غزلهای بسیار دلنشین از اوحدی مراغه ای و غزلهای ناب عاشقانه از هلالی جغتایی

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

غزلیات اوحدی مراغه ای

 

گر تو و طالب عشقی، غم دمادمست اینجا

ور نشانه می‌پرسی، رشته سر گمست اینجا

چون درین مقام آیی گوش کن که: در راهت

ز آب چشم مظلومان چاه زمزمست اینجا

چیست جرم ما؟ گویی کز حریف ناهمتا

هر کجا که بنشینی گو کژدمست اینجا

جو فروش مفتی را از نماز و از روزه

رنگ چهرهٔ کاهی بهر گندمست اینجا

گر حریف مایی تو، ما و کنج می‌خانه

ور زعشق می‌پرسی، عشق در خمست اینجا

چونکه بنده فرمانی، پیش حاکم مطلق

سربنه، که هر ساعت صدتحکمست اینجا

همچو دیو بگریزی،چون زمردت پرسم

گر تو مردمی،بالله،خود چه مردمست اینجا

هم بسوزدت روزی، گرچه نیک خامی تو

کین تنور چون پر شد سنگ هیزمست اینجا

 

 

قراری چون ندارد جانم اینجا

دل خود را چه می‌رنجانم اینجا؟

سر عاشق کله‌داری نداند

بنه کفشی، که من مهمانم اینجا

مرا گفتی: کز آنجا آگهی چیست؟

چه می‌پرسی، که من حیرانم اینجا

نه او پنهان شد از چشمم، که من نیز

ز چشم مدعی پنهانم اینجا

اگر بتوان حدیثی گوی از آن روی

که من بی‌روی او نتوانم اینجا

نگارینی که سرگرداند از من

نگردانی، که سرگردانم اینجا

مرا با دوست پیمانی قدیمست

بدان پیوند و آن پیمانم اینجا

ز زلفش برد ما غم هست بویی

چنین زنده به بوی آنم اینجا

به درد اوحدی دلشاد گشتم

که آن لب می‌کند درمانم اینجا

 

 

 

شب و روز مونس من غم آن نگار بادا

سر من بر آستان سر کوی یار بادا

دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد

به رخش تعلق من، نه یکی، هزار بادا

چو رضای او در آنست که دردمند باشم

غم و درد او نصیب من دردخوار بادا

ز ملامت رقیبان نکند گذار بر من

که بت من از رقیبان به منش گذار بادا

سخن کنار پر خون که مراست هم بگویم

به میان لاغر او، که درین کنار بادا

چو باختیار کردم دل و جان فدای آن رخ

گر ازو کنم جدایی نه باختیار بادا

به من، ای صبا، نسیمی ز بهار دولت او

برسان، که سال و ماهت همه نو بهار بادا

چه کند مرا رقیبش همه سال دور از آن رخ؟

که چو من بدرد دوری همه ساله زار بادا

لب او چو باز پرسد دل عاشقان خود را

دل ریش اوحدی نیز در آن شمار بادا

 

 

 
 

 

پیش‌آر، ساقی، آن می چون زنگ را

تا ما براندازیم نام و ننگ را

امشب زرنگ می برافروز آتشی

تا رنگ پوش ما بسوزد رنگ را

بی‌روی او چون عود می‌سوزد تنم

مطرب، تو نیز آخر بساز آن چنگ را

با فقیه از عقل می‌گوید سخن

عقلی نبودست این فقیه دنگ را

بی‌او نباشد دور اگر گریان شوم

دوری بگریاند کلوخ و سنگ را

ای همرهان، پیش دهان تنگ او

یاد آورید این عاشق دلتنگ را

وی ساربان، طاقت نداری پای ما

سرباز کش یک لحظه پیش آهنگ را

ناچار باشد هر فراقی را اثر

وانگه فراق یار شوخ شنگ را

ای آنکه کردی رخ به جنگ اوحدی

او صلح می‌جوید، رها کن جنگ را

 

 

چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا

ای دل، تو دست گیر و به فریاد رس مرا

سیر آمدم ز عیش، که بی‌دوست میکنم

بی او چه باشد؟ ازین عیش بس مرا

از روزگار غایت مطلوب من کسیست

و آنگه کسی، که نیست جزو هیچ کس مرا

ای ساربان شبی که کنی عزم کوی او

آگاه کن، یکی به صدای جرس مرا

یک بوسه دارم از لب شیرین او هوس

وز دل برون نمی‌رود این هوس مرا

از عمر خود من آن نفسی شادمان شوم

کز تن به یاد دوست برآید نفس مرا

باریک آن چنان شدم از غم، که گر شبی

بیرون روم به شمع، نبیند عسس مرا

هر ساعتم به موج بلایی در افکند

سیلاب ازین دو دیدهٔ همچون ارس مرا

یاری که اصل کار منست، ار به من رسد

با اوحدی چه کار بود زین سپس مرا؟

 

 

 

 


 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 8 آبان 1395 | 12:19 قبل از ظهر | نویسنده : افشین تهرانی .نویسندگان |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.