غزلیات شاه نعمت‌الله ولی دو غزل از دیوان شمس

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

 

غزلیات شاه نعمت‌الله ولی 

ای در میان جانها از ما کنار تا کی

مستان شراب نوشند ما در خمار تا کی

ما گشتگان عشقیم بر خاک ره فتاده

ما را چنین گذاری در رهگذار تا کی

تو چشمهٔ حیاتی سیراب از تو عالم

ما تشنه در بیابان در انتظار تا کی

 ساقی بیار جامی بر خاک ما فرو ریز

در مجلسی چنین خوش گرد و غبار تا کی

در خلوت دل تست یاری و یار غاری

تو می روی ز هر در غافل ز یار تاکی

نقش خیال بگذار دست نگار ما گیر

نقاش را نظر کن نقش نگار تا کی

رندان نعمت الله سرمست در سماعند

تو هم بکوب پائی دستی بر آر تا کی

 

 

وه چه حسن است اینکه پیدا کرده ای

شکل جان را آشکارا کرده ای

صورت و معنی پدید آورده ای

تا جمال خود هویدا کرده ای

غنچه ای از گلستان بنموده ای

بلبلان را مست و شیدا کرده ای

ترک چشم مست را می داده ای

عقل هر هشیار یغما کرده ای

گوهری را در صدف بنهاده ای

چشم ما را عین دریا کرده ای

جود هر عاشق وجود تو است باز

نام خود معشوق یکتا کرده ای

باز سید را به خود بنموده ای

وز کلام خویش گویا کرده ای

 

 

 

تن رهاکن در طریق عاشقی تا جان شوی

جان فدای عشق جانان کن که تا جانان شوی

در خرابات مغان مستانه خود را در فکن

پند رندان بشنو و می نوش می تا آن شوی

گر گدای حضرت سلطان من باشی چو من

لطف او بنوازدت ای شاه من سلطان شوی

آفتاب حسن او مجموع عالم را گرفت

غیر او پیدا نبینی گر ز خود پنهان شوی

گر برآئی بر سر دار فنا منصور وار

حاکم ملک بقا و میر سرمستان شوی

زاهد مخمور را بگذار و با رندان نشین

تا حریف مجلس رندان و سرمستان شوی

جز طریق نعمت الله در جهان راهی مرو

ور روی راه دگر می دان که سرگردان شوی

 

 

دو غزل از دیوان شمس

 

 

صورتگر نقاشم هر لحظه بتي سازم


وانگه همه بت‌ها را در پيش تو بگدازم


صد نقش برانگيزم با روح درآميزم


چون نقش تو را بينم در آتشش اندازم


تو ساقي خماري يا دشمن هشياري


يا آنک کني ويران هر خانه که مي سازم


جان ريخته شد بر تو آميخته شد با تو


چون بوي تو دارد جان جان را هله بنوازم


هر خون که ز من رويد با خاک تو مي گويد


با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم


در خانه آب و گل بي‌توست خراب اين دل


يا خانه     درآ       جانا يا     خانه    بپردازم

 

  گر بيدل و بي‌دستم وز عشق تو پابستم
بس بند که بشکستم ، آهسته که سرمستم

در مجلس حيراني ، جاني است مرا جاني
 زان شد که تو مي داني ، آهسته که سرمستم

پيش آي دمي جانم ، زين بيش مرنجانم
اي دلبر خندانم ، آهسته که سرمستم

ساقي مي جانان بگذر ز گران جانان
دزديده ز رهبانان ، آهسته که سرمستم

رندي و چو من فاشي ، بر ملت قلاشي
در پرده چرا باشي ؟ آهسته که سرمستم

اي مي بترم از تو من باده ترم از تو
پرجوش ترم از تو ، آهسته که سرمستم

از باده جوشانم وز خرقه فروشانم
از يار چه پوشانم ؟ آهسته که سرمستم

تا از خود ببريدم من عشق تو بگزيدم
خود را چو فنا ديدم ، آهسته که سرمستم

هر چند به تلبيسم در صورت قسيسم
نور دل ادريسم ، آهسته که سرمستم

در مذهب بي‌کيشان بيگانگي خويشان
با دست بر ايشان آهسته که سرمستم

اي صاحب صد دستان بي‌گاه شد از مستان
احداث و گرو بستان آهسته که سرمستم

 

فرستنده: مدیریت وب:

 

ܓ✿ قط♥ـره قط♥ـره زندگی ܓ✿

 

 نه تو می مانی و نه اندوه


و نه هیچیک از مردم این آبادی ...


به حباب نگران لب یک رود قسم،


و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،


غصه هم می گذرد،


آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...


لحظه ها عریانند.


به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.


 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : پنج شنبه 30 دی 1390 | 3:53 بعد از ظهر | نویسنده : افشین تهرانی .نویسندگان |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.