تک بیت های بسیار زیبا از صائب تبریزی

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

 

 

تک بیت های بسیار زیبا از صائب تبریزی

 

 

میرزا محمّدعلی صائب تبریزی شاعر اوايل قرن يادهم هجري است.

وی بزرگ‌ترین غزل‌سرای قرن یازدهم هجری است.صائب هشتاد سال

زندگی کرد و در اصفهان دیده از جهان فروبست.

پدر او تاجری معتبر بود و خانوادهٔ صائب جزو هزار خانواری بودند که به

دستور شاه عباس اول صفوی از تبریز کوچ کرده و در محله عباس‌آباد

اصفهان ساکن شدند.
صائب ابتدا از حكيم ركن الدين مسعود كاشاني، متخلص به مسيح،

كه از افاضل حكما و اطباء و شعراي عصر خود بود، كسب معلومات كرده است.

او سپس نزد حكيم شرف االدين حسن شعايي اصفهاني رفته و به تحصيل

علوم مشغول گشته است.
صائب در سال ۱۰۳۴ هـ . ق از اصفهان عازم هندوستان شد و بعد به هرات و کابل رفت.

حکمران کابل، خواجه احسن‌الله مشهور به ظفرخان، که خود شاعر و ادیب بود،

مقدم صائب را گرامی داشت. ظفرخان پس از مدتی به خاطر جلوس شاه جهان،

عازم دکن شد و صائب را نیز با خود همراه بود.
در سال ۱۰۴۲ ه‍.ق صائب به ایران بازگشت و در اصفهان اقامت گزید.

شاه عباس دوم صفوی به او مقام ملک‌الشعرایی داد. صائب هشتاد سال

زندگی کرد و هم در اصفهان دیده از جهان فروبست. درگذشت او در

سال ۱۰۸۶ یا ۱۰۸۷ ه.ق بوده‌است. آرامگاه او در اصفهان، در محلهٔ لَنبان،

در محلی است که در زمان حیات او معروف به تکیه میرزا صائب بود.

مقبرهٔ صائب در باغچه‌ای در اصفهان در خیابانی که به نام او نامگذاری شده‌است قرار دارد.

 

 


 

 

 

مخند‌ ای نوجوان زینهار بر موی سفید من      

     که این برف پریشان بر سر هر بام می‌بارد            

 

ما از این هستی ده  روزه  به جان آمده‌ایم  

                                   وای بر خضر که زندانی عمر ابد است                              

 

مستمع صاحب سخن را بر سرکار آورد   

       غنچه‌ي  خاموش ،  بلبل   را   به  گفتار آورد          

 

عالم   تمام  یک   گل   بی خار   می‌شود   

    دل  را   اگر  ز   کینه   مصفا   کند   کسی            

 

ز روزگار جوانی  خبر   چه می‌پرسی  

     چو  برق آمد و  چون ابر نوبهار گذشت          

 

هر که  آمد  در  غم آباد جهان چون گردباد  

    روزگاری‌خاک‌ خورد آخر به‌خود پیچید و رفت         

 

دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش        

که آب زندگی هم می‌کند خاموش آتش را         

 

معیار دوستان دغل، روز حاجت است        

 قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب              

 

ریشه ی نخل کهن سال از جوان افزون تر است

   بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را

 

من از بی قدری خار سر دیوار دانستم         

      که ناکس ، کس نمی گردد بدین بالا نشینی ها          

 

چون  سبکباران ز صحرای قیامت  بگذرد

            هرکه ازدوش ضعیفان بیشتر بر داشت بار.  

 

بزرگ اوست که برخاک همچو سایه ي ابر

         چنان رود که دل مور را نیـــــــــــازارد.  

 

خنده رسوا می نماید، پسته‌ي بی مغز را

                           چون نداری مایه، از لاف سخن خاموش باش                             

 

چون خطایی از تو سر زد، در پشیمانی گریز

   کز خطا نادم نگردیدن، خطای دیگر است

 

روزگاری شد ز چشم اعتبار افتاده ام     

چون نگاه آشنا از چشم یار افتاده ام

 

دانه ای را که دل موری از آن شاد شود   

 خوشی اش روز جزا تاج سلیمان باشد

 

جذبه‌ي عاشق اثر در سنگ خارا می کند    

کوهکن معشوق خود از سنگ پیدا می کند

 

ز غفلت با تبه کاری به سر بردم جوانی را  

  کنون از زندگی سیرم نخواهم زندگانی را

 

چون وا نمی کنی گرهي خود گره مباش

     ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست

بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم 

همسایه ایم و خانه  ی هم را ندیده ایم

 

 

 

ای گل شوخ که مغرور بهاران شده‌ای
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری

 

دلم به پاکی دامان غنچه می‌لرزد
که بلبلان همه مستند و باغبان تنها

 

تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد

 

شاه و گدا به دیدهٔ دریادلان یکی است
پوشیده است پست و بلند زمین در آب صائب تبریزی

 


آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع
کاش در زندگی از خاک مرا بر می‌داشت صائب تبریزی

 

طومار زندگی را، طی می‌کند به یک شب
از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی صائب تبریزی

 

 نیست پروا تلخکامان را ز تلخی های عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است

 

عیش امروز علاج غم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح

مُهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان  

سر خود می خورد آن پسته که خندان باشد   

***** 

آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش   

در خزان،هر برگ چندین رنگ پیدا می کند

*****

عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد   

کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟

*****

هر چه رفت از عمر،یاد آن به نیکی می کنند   

چهره ی امروز در آیینه ی فردا خوش است

*****

دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی است 

که اگر بازستانند، دو چندان گردد!!

*****

از عزیزان رفته رفته شد تهی این خاکدان

یک تن از آیندگان،نگرفت جای رفتگان

*****

دود اگر بالا نشیند، کسر شآن شعله نیست

جای چشم ابرو نگیرد،گر چه او بالا تر است

*****

کو دیده ی یعقوب که بی پرده ببیند

صد قافله از مصر به یکباره رسیده !

*****

کاهش و افزایش این نشآ با یکدیگر است

می خورد افیون تو را،چندان که افیون می خوری

*****

لب نهادم به لب یار و سپردم جان را 

تا به امروز بدین مرگ نمرد است کسی

*****

در غم آباد فلک،رخنه ی بیداری نیست

چشم تا کار کند حلقه ی دام است اینجا

*****

سردی دوران به من دست و دلی نگذاشته است

ور نه دستی در هنر دارم تماشا کردنی

*****

بحر تا سیلاب را صافی نسازد،بحر نیست

هر که ما را در جوانی پیر سازد،پیر ماست

*****

شوق، چون پا در رکاب بی قراری آورد

می توان با اسب چوب از آتش سوزان گریخت

*****

بخیه کفشم اگر دندان نما شد عیب نیست

خنده می آرد همی بر هرزه گردی های من

*****

به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان

که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا

*****

عشق در کار دل سرگشته ی ما عاجز است

بحر نتواند گشودن عقده ی گرداب را

*****

شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج

نتوان به گریه شست خط سرنوشت را

*****

عنان به دست فرومایگان مده،زنهار

که در مصالح خود خرج می کنند تو را

*****

خنده چون مینای می،کم کن که چون خالی شدی

می گذارد چرخ بر طاق فراموشی تو را

*****

از همان راهی که آمد گل،مسافر می شود

باغبان بیهوده می بندد در گلزار را

*****

در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر

ناله از زندانیان افزون بود زنجیر را

*****

کاش وقت آمدن،واقف ز رفتن می شدم

تا چو نی در خاک می بستم میان خویش را

*****

عشق سازد ز هوس،پاک دل آدم را

دزد چون شحنه شود،امن کند عالم را

*****

وادی پیموده را از سر گرفتن مشکل است

چون زلیخا،عشق می ترسم جوان سازد مرا

*****

فیض صبح زنده دل،بیش است از دل های شب

مرگ پیران از جوانان بیشتر سوزد مرا

*****

نیست جز پاکی دامن گنهم چون مه مصر

کو عزیزی که برون آورد از بند مرا؟

*****

پرتو منت کند دل های روشن را سیاه

می کشد دست حمایت،شمع مغرور مرا

*****

از عزیزان جهان،هر کس به دولت می رسد

آشنایی می شود از آشنایان کم مرا

*****

غم مردن نبود جان غم اندوخته را

نیست از برق خطر،مزرعه ی سوخته را

*****

دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن

می شناسد دل من،بوی دل سوخته را

*****

آسمان آسوده است از بی قراری های ما

گریه ی طفلان نمی سوزد دل گهواره را

*****

حیات جاودان،بی دوستان مرگی است پا بر جا

به تنهایی مخمور چون خضر،آب زندگانی را

*****

رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب

میزبان ماست،هر کس می شود مهمان ما

*****

ما از تو جداییم به صورت،نه به معنی

چون فاصله ی بیت بود فاصله ی ما

*****

پیشانی عفو تو را پرچین نسازد جرم ما

آیینه کی برهم خورد از زشتی تمثال ها؟

*****

معیار دوستان دغل،روز حاجت است

قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب

*****

رفتن از عالم پرشور به از آمدن است

غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست

*****

ما از این هستی ده روزه به جان آمده ایم

وای بر خضر که زندانی عمر ابد است

*****

غافل کند از کوتهی عمر شکایت

شب در نظر مردم بیدار بلند است

*****

 

 

 

 

در کارخانه ای که ندانند قدر کار

از کار،هر که دست کشد،کاردان تر است

*****

ناله ی مظلوم،در ظالم سرایت می کند

زین سبب در خانه ی زنجیر،دائم ششیون است

*****

غربت مپسندید که افتید به زندان

بیرون ز وطن پا مگذارید که چاه است

*****

پیوسته است سلسله ی موج ها به هم

خود را شکسته،هر که دل ما شکسته است

*****

 

 

  • محراب صبح گوشهٔ ابرو بلند کرد

    ساقی مهل نماز صراحی قضا شود



    به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند

    که زندگانی من صرف خورد و خواب شود



    آن که از چشم تو افکند مرا بی تقصیر

    چشم دارم به همین درد گرفتار شود




    عشق فکر دل افگار ز من دارد بیش

    دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود



    بر گشاد دل من دست ندارد تدبیر

    به دریدن مگر این نامه ز هم باز شود



    طی شد ایام برومندی ما در سختی

    همچو آن دانه که در زیر قدم سبز شود



    گل بی خار درین غمکده کم سبز شود

    دست در گردن هم، شادی و غم سبز شود



    سیل دریا دیده هرگز بر نمی گردد به جوی

    نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود



    بیستون را جان شیرین کرد در تن کوهکن

    عشق اگر بر سنگ اندازد نظر، آدم شود



    دریا شود ز گریهٔ رحمت، کنار من

    از چشم هر که قطرهٔ اشکی روان شود

 



هر نسیمی می تواندخضر راه او شدن

هر که چون برگ خزان آماده رفتن شود







بوسه هر چند که در کیش محبت کفرست

کیست لبهای ترا بیندو طامع نشود؟






این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا

ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود






یا سبو، یا خم می، یا قدح باده کنند

یک کف خاک درین میکده ضایع نشود






که رو نهاد به هستی، که از پشیمانی

نفس گسسته به معمورهٔ عدم نشود؟






تا دل نمی برم زکسی، دل نمی دهم

صیاد من نخست گرفتار من شود






اگر از همسفران پیشتر افتم چه شود

پیش ازین قافله همچون خبر افتم چه شود






عمرها رفت که چون زلف پریشان توام

زیر پای تو شبی گر به سر افتم چه شود






نچیده گل ز طرب، خرج روزگار شدم

چو غنچه ای که به فصل خزان گشاده شود






چو غنچه هر که درین گلستان گشاده شود

مرا به خندهٔ شادی دهان گشاده شود









نظرات شما عزیزان:

الهه
ساعت5:01---23 خرداد 1397

عالی

 

پاسخ:

  الهه جان از نظر لطف

شما بسیار سپاسگزار و متشکریم
-

-

 



نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1397 | 10:3 بعد از ظهر | نویسنده : افشین تهرانی .نویسندگان |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.