شش داستان کوتاه غم انگیز و یک داستان عاشقانه

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

 

داستان غم انگیز قرار ملاقات

 

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید.

سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند.

کمی بعد دوباره برمی‌گشتند،

جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه،

عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد…

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده،

پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش،

راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به

دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم.

می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم،

بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید

و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی

که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت،

پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.گیج.مَنگ.هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش.

نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود.

چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم.

عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!

 

داستان جزیره عشق

در روزگارهاي قديم جزيره اي دور افتاده بود که همه احساسات در آن

زندگي مي کردند: شادي، غم، دانش عشق و باقي

احساسات . روزي به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است.

بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان کردند.

اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيکه ديگر

چيزس از جزيره روي آب نمانده بود عشق تصميم گرفت

تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد. در همين زمان او از ثروت

با کشتي يا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.

“ثروت، مرا هم با خود مي بري؟”

ثروت جواب داد:

“نه نمي توانم. مفدار زيادي طلا و نقره در اين قايق هست.

من هيچ جايي براي تو ندارم.”

عشق تصميم گرفت که از غرور که با قايقي زيبا در حال رد شدن

از جزيره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”

“نمي توانم عشق. تو خيس شده اي و ممکن است

قايقم را خراب کني.”

پس عشق از غم که در همان نزديکي بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم مي خواهد تنها باشم.”

شادي هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالي

بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدايي شنيد:

” بيا اينجا عشق. من تو را با خود مي برم.”

صداي يک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتي فراموش کرد

اسم ناجي خود را بپرسد. هنگاميکه به خشکي رسيدند

ناجي به راه خود رفت.

عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجي خود مديون است

از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسيد:

” چه کسي به من کمک کرد؟”

دانش جواب داد: “او زمان بود.”

زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”

دانش لبخندي زد و با دانايي جواب داد که:

“چون تنها زمان بزرگي عشق را درک مي کند.”

نامه عاشقانه

پسري يه دختري رو خيلي دوست داشت که توي يه سي دی فروشي

کار ميکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هيچي نگفت. هر روز به اون

فروشگاه ميرفت و يک سي دي مي خريد فقط بخاطر صحبت کردن

با اون... بعد از يک ماه پسرک مرد... وقتي دخترک به خونه اون رفت

و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر

برد... دخترک ديد که تمامي سي دي ها باز نشده... دخترک گريه کرد

و گريه کرد تا مرد... ميدوني چرا گريه ميکرد؟ چون تمام نامه هاي

عاشقانه اش رو توي جعبه سي دي ميگذاشت و به پسرک ميداد

 

مرد زنگ در را زد ! کسی جواب نداد . از در وارد خانه شد و سلام کرد

ولی کسی جوابش را نداد ، همسر به او اعتنایی نکرد ، حتی دختر کوچکش

هم به او توجهی نکرد ، آرام رفت و روی مبل نسشت ، صدای زنگ تلفن

به صدا درآمد ، زن تلفن را برداشت ، صدایی از پشت خط گفت : متاسفانه

همسر شما چند ساعت پیش درسانحه ای جان خود را از دست داده است .

دختر دیوونه

اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .

همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم

ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش

میموندم.خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه

وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به

هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش

صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت.  

 یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه

چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم

رو ابرا راه میرم....روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید

تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من دیوونه تره . بعد

بلند خندید وگفت : آخه به من میگفت دوستت دارم . اما با یکی دیگه

عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه....

منطق

دانشجویی پس از اینكه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت:

قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟ استاد جواب داد:

بله حتما. در غیر اینصورت نمیتوانستم یك استاد باشم. دانشجو ادامه داد:

بسیار خوب، من مایلم از شما یك سوال بپرسم ،اگر جواب صحیح دادید

من نمره ام را قبول میكنم در غیر اینصورت از شما میخواهم به من

نمره كامل این درس را بدهید.
استاد قبول كرد و دانشجو پرسید: آن چیست كه قانونی

است ولی منطقی

نیست، منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟

استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل

درس را به آن دانشجو بدهد.
بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید.

و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما 63 سال دارید و با یك خانم 35

ساله ازدواج كردید كه البته قانونی است ولی منطقی نیست. همسر

شما یك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقی است ولی قانونی نیست.

واین حقیقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل دادید در

صورتیكه باید آن درس را رد میشد نه قانونی است و نه منطقی!

دختر هیجده ساله

 

دخترک  هیجده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد..

پسر قدبلند بود،

صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما

نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را

در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آنروزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد.

او که

ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی

یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد

و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با

خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان

درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد،

چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز

به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب،

هنگامی که همه

دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی

با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها

پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار

دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 

روزهامی گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی

را بدون توجه پشت سر

می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز

می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس

در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک

بار هم موهایش را کوتاه نکرد

 

دختربیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول

وارد دانشگاه پسر شد.

اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد.

زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش

به شش تا رسیده بود.

 

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد

و در شهر پسر

کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر

شرکتی باز کرده

و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر

کارت دعوت مراسم

ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد

و خوشبخت

عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با

یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته

روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست...

و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات

بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده

و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به

جستجویش رفت..

شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی

خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر

را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید،

مواظب خودتان باشید.

 

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی

می کرد.

در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را

پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به

او بدهد

اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت:

دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی

برایش نوشت

ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش،

هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه،

در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت:

در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای

من نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که

ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ،

نوشته های روی این ستاره چیست؟

 

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را

از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

 

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

 

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 


معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست

که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : پنج شنبه 11 فروردين 1397 | 10:48 بعد از ظهر | نویسنده : افشین تهرانی .نویسندگان |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.